پورتال جادویی قسمت1
پنجشنبه 11 شهریور 1395 05:03 ب.ظ

اول از همه یه توضیح بدم
خب اولا روبینیا و آلیس دوست خانوادگی ما هستن و مادر و پدرشون خارج از کشورن و اونا پیش ما میمونن خواهرامون نیستن.رز و آلیس باهم دوست صمیمی هستن و من روبینیا یه زمانی بودیم:|من و روبینیا همسنیم و رز و آلیس دوسال از من و روبینیا کوچیکترن
بعدش ما همه(من،مهسا،یاسی،گیسو،لونادش،دشی،سارا)هممون تو یه کلاسیم
قسمت اول یکمی چرته ماجرا از قسمت2 هستش
زیادی زر نمیزنم داستان:
زینگ زینگگگگ...
اَه باز این صدای مزخرف،صدای زنگ ساعت کوکیم بود.بالش رو انداختم رو صورتم و با صدای آرومی گفتم:من کسی نیستم که بیدار بشم صداتو ببر ساعت مزخرف.

صدای باز شدن در و شنیدم.حتما بازم رز بود.پتو رو کاملا کشیدم روخودم حتی صورتم.احساس کردم که اومد و رو زانو هاش نشست رو تختم.رز خواهر کوچیکم بود.با اینکه ازم2سال کوچیک تره ولی یه من زور میگه.فک کرده برای من ملکه هس.با صدای خرخری که شنیدم فهمدم خدمتکاره و داره پرده ها رو باز میکنه.بازم این روز رسید.وای،اولین روز مدارس.تو این فکرا بودم که یهو کل وزنشو انداخت روم ونشست رو شکمم.برا یه لحظه نفسم بند اومد وخواستم جیغ بزنم.ولی جلو خودمو گرفتم.این نیم وجبی باز چه نقشه داشت.دیگه احساسش نکردم.فک کردم رفته بیرون،نفس راحتی کشیدم و بالش و از رو صورتم برداشتم،برگشتم به سمت راست که،دوجفت چشم درخشان زیر پتو دیدم.جیغ زدم و پتو رو از زوم کشیدم و نشستم رو تخت.با عصبانیت گفتم:رررزززز روانی.(رز آروم خندید) میدونی ساعت چنده؟؟


من:هفت و پنجاه و پهج دقیقه-.-

رز:اگه تا پنج دقیقه دیگه بیدار نشی میدونی چی میشه

من:به تو ربطینداره برو بیرووووونننن

رز:بیداااررر شوووووووو(از دستم گرفتم و کشید)
من:ررزز با زبون خوش میگم برووو بیروونننننن>_<

رز:باشه من میرم بقیش با تو^-^(پاشدم و رفت بیرون)


نفس عمیق کشیدم و از روی تخت پاشدم ورفتم جلو آینه رویمیز آرایشیم که رو به رو تختم بود.به خودم تو آینه نگاه کردم موهای موج دار مشکیم ریخته بود دورم با خواب آلودگی شروع کردم به شونه کردن و بعدش از بالا به صورت دم اسبی بستمشون.یه لباس استین کوتاه سرخابی با کت جین مشکی پوشیدم.با دامن روی زانوی مشکی برای آخرین بار به خودمتو آینه نگاه کردم و رفتم جلو در ایستادم.سر و صدای رز و آلیس خونه رو پر کرده بود وصدای روبینیا که داد میزد اینقدر شلوغ نکنید،برید پایین،آلیس اونو بزار سر جاش و...
نفس عمیقی کشیدم و در و باز کردم.نه صدای بود ونه کسی.حتما همه رفتن پایین الن غذا خوری،منم باید سریع میرفتم.سریع راهرو بلندی که پر در اتاقامون بود رو دویدم و از پله ها پایین رفتم و رسیدم به سالن غذا خوری،در و باز کردم.مامان هنوز نیومده بود.رز،روبینیا وآلیس سر جاشون نشسته بودن و داشتن حرف میزدن.ر فتم نشستم سر جام.پنج دقیقه بعدش مامان اومد و نشست و به خدمتکار گفتم صبحانه رو بیاره.بعد اینکه اومد مشغول خوردن شدیم.
مامان:خوب رزالین میدونی امروز چه روزیه؟
من:هوم روز اول مدارسه-.-
مامان:و وردتون به یه مدرسه جدید
من:من که با مدرسه قبلی مشکلی نداشتم

روبینیا:ولی من داشتم،وسایل مورد نیاز رو نداشتن

من:تو ازشون یه فلز کنده شده از هواپیما خواستی ون وقت انتظار داری...

روبینیا:وضیفشون بود مد میخواستو ثابت کنم که...
مامان:خیلخب بس کنید.رزالین مدرسه ای که شما قراره برید از برترین مدارسه
من:ولی اون بسته شدش.حداقل تا امسال.حتما مشکلی داشت

مامان:فقط شاگردای باهوش میتونن برن به مدرسه اسکوارت

من:آره آره آره میدونم از وقتی تابستون اومده این هزارمین باریه که میگی

آلیس: راستی روبینیا تو توکدوم کلاسی؟؟

رز:من که تو کلاسCهستممم^-^

آلیس:منم هورااااا


روبینیا:من تو کلاسBهستم

من:(آروم گفتم)A.....A

رز:هوهوهو رزالین دلت بسوزه من وآلیس تو یه کلاسیم ولیتو و روبی نه

(توی دلم گفتم)به درک که نیستم.خیلیم بهتر.

مامان:ساعت8:45دقیقس عجله کنید بایپ زودتر برید.
روبینیا:حتما خاله


رز:بدو آلیس یوهو^-^

(از جاهامون پاشدیم دویدن سمت در کیفاشونو برداشتن و رفتن،من الا عگله نداشتم:/آروم آروم رفتم سمت در،کیفم و انداختم پشتم وبعدش سوار میشین شدم)
روبینیا:رسیدیم،مدرسه اسکوارت(پیده شدیم جلو مدرسه ایستادم)
واو اینجا دیگه کجا بود کاملا....
پایان قسمت1
دیدگاه ها : چطور بود؟؟
آخرین ویرایش: - -
